ازخود با خویش
خاطرات
11.2.06
جرم....
افسر ژاندارمری برای بازداشت من و برادرم آمده بود.ميگفت كه بر عليه ما شكايت شده.جرممان ضرب و شتم...بايد به همراهش به ژاندارمری برای بازجويی ميرفتيم. داستان جالبی بود،هيچوقت فكرش را نميكردم .
به همراه برادرم ، مادرم و پدربزرگم كه ساعتی بعد از زدو خورد به ديدن ما آمده بود به پاسگاه رفتيم. زن صاحبخانه با لباسهای كثيف و گلی ، با صورتی خونين و كبود در آنجا نشسته بود.تازه فهميدم كه چه قدرتی داشتم و زنك بيچاره چه كتكی خورده بود. بعد از سوال و جوابهای زياد ، رئيس ژاندارمری باورش نميشد كه ما به چنين كاری زده باشيم. زيرا كه ميگفت ميداند كه ما اهل اينكارها نيستيم . ميگفت كه اين خانم هر ماه يك يا دو بار به دلايلی از دست اين و آن شكايت ميكند. بلاخره از ما تعهد گرفت و آزاد شديم.
از آن روز هر زمان كه زنك را ميديدم خنده ی تمسخر آميزی ميكردم و از كنارش رد ميشدم. در چشمان من موجودی بود بدبخت و تنها...مادری بود كه حتی فرزندش را نيز بعد ا ز طلاق به او نداده بودند. در محل هم آبرويی نداشت. و من ميدانستم كه اگر بار ديگر با مادرم اينگونه رفتاری داشته باشد، باز هم او را گوشمالی ميدهم، ولی انرژی و قدرتم را نميخواستم در اين راه هدر كنم. زيرا كه ميدانستم زندگيش منجلابيست عميق كه از آن رهايی ندارد.
چندی بعد از زيرزمين اسباب كشی كرد و رفت. و من از آنروز تصميم گرفتم كه هيچوقت با زور و زد وخورد راه حلی برای مشكلاتم پيدا نكنم. ميدانستم كه صلح و آشتی تنها راه آرامش در زندگيست و ميدانستم كه حتی انسانهای بد نيز درخور نگاهی مهربان و سخنی خوش هستند.و در همان روزها بود كه دوباره عاشق شدم